سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشته بر باد


ساعت 6:28 عصر شنبه 86/12/11

 

می‌دانم
حالا سالهاست که دیگر هیچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد
حالا همه می‌دانند که همه‌ی ما یک‌طوری غریب
یک طوری ساده و دور
وابسته‌ی دیرسالِ بوسه و لبخند و علاقه‌ایم.


آن روز
همان روز که آفتاب بالا آمده بود
دفتر مشق ما
هنوز خوابِ عصر جمعه را می‌دید.
ما از اولِ کتاب و کبوتر
تا ترانه‌ی دلنشین پریا
باران و دریا را دوست می‌داشتیم.


دیگر سراغت را از نارنجِ رها شده در پیاله‌ی آب نخواهم گرفت
دیگر سراغت را از ماه، ماهِ درشت و گلگون نخواهم گرفت
دیگر سراغت را از گلدانِ شکسته بر ایوانِ آذرماه نخواهم گرفت
دیگر نه خوابِ گریه تا سحر،
نه ترسِ گمشدن از نشانیِ ماه،
دیگر نه بُن‌بستِ باد و
نه بلندای دیوارِ بی‌سوال ...!
من، همین منِ ساده ... باور کن
برای یکبار برخاستن
هزار‌هزار بار فروافتاده‌ام.


دیگر می‌دانم
نشانی‌ها همه دُرُست!
کوچه همان کوچه‌ی قدیمی و
کاشی همان کاشیِ شبْ شکسته‌ی هفتم،
خانه همان خانه و باد که بی‌راه و بستر که تهی!


ها باران،  می‌دانم
حالا می‌دانم همه‌ی ما
جوری غریب ادامه‌ی دریا و نشانیِ آن شوقِ پُر گریه‌ایم.
گریه در گریه، خنده به شوق،
نوش! نوش ... لاجرعه‌ی لیالی!
در جمع من و این بُغضِ بی‌قرار،
جای تو خالی!


¤ نویسنده: سهراب آزادمهر

نوشته های دیگران ( )

3 لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
8
:: بازدید دیروز ::
0
:: کل بازدیدها ::
25829

:: درباره من ::

نوشته بر باد


:: لینک به وبلاگ ::

نوشته بر باد

::پیوندهای روزانه ::

:: آرشیو ::

دل نوشته های شبانه
بهار 1387

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من::

بنیاد باران(خاتمی بزرگ)

:: خبرنامه وبلاگ ::